خاطرات/شهید محمود کاوه/
حدوداً یک سال از حضورم در تیپ ویژه میگذشت. طی این مدت، هر روز بیشتر از روز
قبل، سعی در آموزش هر چه بهتر نیروها و بالابردن توان رزمی آنها داشتم. یک روز
کاوه احضارم کرد. وقتی وارد اتاقش شدم، گفت :«خبر خوشی برات دارم».حسابی
کنجکاو شدم بدانم چه خبری است که باعث شده کاوه احضارم کند. گفتم :«ان
شاءالله خیره!» گفت :«برای حج واجب، سه نفر سهمیه به تیپ دادن؛ شما و
رو معرفی کردهام و اگه مسألهای و کاری پیش نیاید، خودم هم ان شاءالله میآم».
این بهترین خبری بود که در تمام عمرم میشنیدم. خصوصاً این که کاوه هم با ما
میآمد. آن قدر این خبر خوشایند بود که خستگی کار طاقتفرسا و شبانه روزی
آموزش را از تنم بیرون کرد. با خوشحالی از اتاقش بیرون رفتم تا این خبر خوش را به
محراب هم بدهم. خیلی زود دو نفری افتادیم دنبال مقدمات سفر، تکمیل مدارک
خداحافظی و طلب حلالیت از اقوام و دوستان. بعد هم رفتیم تهران تا مشرف شویم.
در فرودگاه، مسؤول اعزام بچههای سپاه گفت :«آقای کاوه گفته موقع پرواز میآد
توی ذوقمان خورد. اما وقتی گذرنامه و مدارک محمود را دیدم، به خودم امیدواری دادم
که حتماً میآید. هواپیما آماده پرواز شده بود، اما از محمود خبری نبود. تا لحظه
بستن درب هواپیما، از شیشه بیرون را نگاه میکردم و منتظر آمدنش بودم، اما نیامد
وقتی که هواپیما از زمین بلند شد، برای دلداری محراب گفتم :«حتماً با پرواز بعدی
میآد!»
تا آخرین روزهای اقامت در مدینه، منتظرش بودیم. از این که شرایطی فراهم نشد تا
تا آخرین روزهای اقامت در مدینه، منتظرش بودیم. از این که شرایطی فراهم نشد تا
در این سفر معنوی همراه ما باشد، خیلی گرفته بودم. هر قسمت از اعمال حج را
که انجام میدادیم، با یادش بودیم و برایش دعا میکردیم.
یکی از فرماندهان که از آنجا با ایران تماس گرفته بود، گفت :«عملیات شده! کاوه
نتونسته بیاد». گفتم :«چه عملیاتی؟» گفت :«مرحله دوم عملیات قادر!»
**************
ده- پانزده روزی میشد که از حج برگشته بودم. بایستی به تیپ میرفتم و به
کارهای عقب مانده، سروسامانی میدادم. اما دو دل بودم :در کردستان بمانم یا بروم
جنوب. از یک طرف دلم توی جنوب بود و از طرف دیگر، مجذوب شخصیت کم نظیر
محمود بودم. مخصوصاً که حالا، مکه رفتنم را هم مدیون او بودم. همان یک سال هم
که در کردستان مانده بودم، خصوصیات اخلاقی کاوه نگهم داشته بود و الا خیلی
زودتر از اینها میرفتم جنوب.
.......................................
یک روز نزدیک غروب، در بجستان در منزل بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. تا در را باز
یک روز نزدیک غروب، در بجستان در منزل بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. تا در را باز
کردم، چشمم افتاد به محمود. او را تنگ در بغل گرفتم و مصافحه گرمی کردم. وقتی
به خود آمدم، تازه فهمیدم که محمود، تنهایی نیامده، «مجید ایافت»، «احمد ظریف»
و «شکرالله خانی»را هم با خودش آورده. قبل از آن که چیزی بگویم، انگشت
سبابهاش را به طرف من نشانه رفت و گفت :«فکر کردی اگه تو نیای، ما هم
نمییایم! صد در صد در اشتباهی! اومدیم ببریمت».
مثل این که راجع به تردید و دو دلی من در برگشتن به تیپ، چیزهایی فهمیده بود
خجالت کشیدم. با خودم گفتم :«اون قدر دیر کردی تا کاوه، این همه راه رو کوبید و
اومد بجستان تا تو رو ببینه».
آن شب، مهمان ما بودند. از عملیات قادر میگفتند و خاطراتشان. من هم از حج و
آن شب، مهمان ما بودند. از عملیات قادر میگفتند و خاطراتشان. من هم از حج و
حال و هوای خوش آن، برایشان تعریف کردم. شب خوبی بود. خاطرات مکه و جبهه با
هم گره خورد و تا دیر وقت، صحبتهایی از این دست ادامه داشت.
صبح، بچهها را بردم باغ. فصل انار بود. بعضی از درختها به هم چسبیده بودند.
میوهها، شاخهها را سنگین کرده بودند و پایین آمده بودند. هر کس هر چه خواست،
انار خورد. بعد از این که از باغ آمدیم بیرون، محمود به من گفت :«صلاحی! من دو جا
سینهخیز رفتم. یکی بعد از مجروحیتم توی عملیات بدر، وقتی که ترکش خورده بودم
و مجبور بودم خودم رو برسونم کنار جاده تا ماشینها مرا ببینن. یک جا هم توی باغ
شما که مجبور شدم برای رد شدن از زیر این درختها، کمرم رو خم کنم و نشسته
راه برم».
آن روز، همة آنچه را که در ذهنم آماده کرده بودم تا به کاوه بگویم و قانعش کنم که در
جبهههای جنوب مؤثرترم، با دیدن او، یکباره از فکر و ذهنم پرید و خودم هم نفهمیدم
چطور شد که همان روز همراه محمود و سایر بچهها راه افتادیم و به منطقه رفتیم.
علی صلاحی
علی صلاحی